گفتم اجازه ی دل هست گفت نه
او احتمال پنجره را بست گفت نه گفتم که چشمهای تو را خواب دیدهام
یک شب حوالی بن بست گفت نه
گفتم که پای تمامی این شعرها امضای خیس چشمهای تو هست گفت نه
تقصیر او نبود خجالت کشیده بود از دستهای دیگر در دست گفت نه
پاییز بود و محوطه غمگین و بی صدا او با تکان سر و دست
گفت نه
او رفت و جمعه ی من پر شد از غزل
تقویم شعرهای مرا بست

گفت نه


باز پاییز است
باز این دل از غمی دیرینه لبریز است
باز می لرزد به خود سر شاخه های بید سرگردان
باز میریزد فرو بر چهره ام باران
باز پاییز است
باز این دنیا غم انگیز است
باز رنجورم خداوندا پریشانم
باز می بینی که بی تابانه گریانم
باز پاییز است و هنگام جدایی ها
باز پاییز است و مرگ اشنایی ها